کد خبر: ۲۷۷۴
۲۱ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

بمب انرژی بیمارستان؛ ساعتی در منزل جانباز حسن سروی

وقتی مجروحی را می‌‌آوردند که روحیه‌اش را باخته بود، دکتر صادقی، رئیس وقت بیمارستان، از من می‌خواست تختم را به اتاق او ببرم تا با حرف‌هایم حال روحی‌اش را بهتر کنم. شده بودم بمب انرژی بیمارستان. خیلی وقت‌ها بیماران بسیاری در اتاق من جمع می‌شدند تا به آن‌ها روحیه بدهم. با آنکه می‌دانستم شاید فردایی برای من در کار نباشد و وصیت‌نامه دومم را هم پس از جانبازی نوشته بودم فکر می‌کردم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.

70درصد جانش جا ماند. رفته بود تا از ناموس و میهنش دفاع کند. یک سال بیشتر طول نکشید. سال 62 در ساخت پل شناوری که در عملیات خیبر هور‌العظیم را به جزیره مجنون متصل می‌کرد پیوندش به جبهه و جنگ و خط مقدم شروع شد و  یک سال بعد هم عملیات عاشورا و روز سوم جاگذاشتن بخش زیادی از جانش. 

حسن سروی آن لحظه که هر دو پا و شکمش مجروح شد تنها صدای فریادی در نزدیکی‌اش شنید که می‌گفت: «برادر سروی مجروح شد... برادر سروی...» و بعد از آن اتفاق هم خودش را بازنشسته نکرد و 13 سال تمام در توابع منطقه احمدآباد مشهد و 53 روستای آن فرمانده بود. فرماندهی مهربان که تمام روستاها را هر ماه سر می‌زد و مسائل و مشکلات آن‌ها را رسیدگی می‌کرد و در سال‌های جنگ هم شهروندان بسیاری را برای رفتن به جبهه تشویق کرد.
 

پاتک سنگین دشمن و جانبازی

حسن سروی متولد 1331 و زاده روستای امام‌تقی بخش احمدآباد است. 31 آبان ماه سال 63  برای او یادآور روز سوم عملیات عاشوراست. عملیاتی که سرنوشت او را بین ماندن و نماندن مردد گذاشته بود. پزشکان می‌گفتند یک درصد هم احتمال ماندنش نیست. 

می‌گوید: «عملیات عاشورا را نیروهای خراسان بر عهده داشتند. منطقه جنگی عملیات را به خراسانی‌ها سپرده بود. جزو نیروهای آفندی موسوم به «نیروی خط مقدم» بودم. شب اول و شب دوم سالم بودم. شب سوم صبح زود وقت نماز و گرگ و میشی که در آن به سختی می‌توان دید داشت دشمن در منطقه ما که کوهستانی بود، پاتک سنگینی زد. پاتک که زد یکی از گردان‌های ما را دور زد و حمله کرد».

وقتی دشمن آن‌ها را دور می‌زند حاج آقا سروی پشت خاکریز خط مقدم است. می‌گوید: «فرمانده گردان بیسیم زد که کاری با من دارد. از سنگر که آمدم بیرون تا به سمت او بروم خمپاره 60 (خمپاره‌ای که کاملا بی‌صداست) در فاصله سه چهار متری من اصابت کرد. نیم خیز شدم تا خودم را روی زمین برسانم اما پیش از آن که با اراده دستم به خاک برسد، به شدت زمین خوردم. موج انفجار تمام بدنم را گرفت. کل سمت راست بدنم پر از ترکش بود.  

خواستم از روی زمین بلند شوم که متوجه شدم ترکش بزرگی به ساق پای راستم خورده و از آن عبور کرده و به پای چپم اصابت کرده. پای چپم قطع نشده بود اما پای راستم شریانش قطع شده بود. چند ترکش بزرگ هم به شکمم خورده بود که به معده و روده‌ها آسیب بسیاری رسانده بود.»

 

 

9 بار عمل و بازگشت به زندگی

«کمی گیج بودم. به خودم که آمدم صدایی شنیدم». دو نوجوان 14 ساله به نام‌های مرتضی و سعید که از همرزمانش بودند خیلی از جاها مانند دو فرشته همراهی‌اش  می‌کردند. آن موقع هم همان‌ها با صدای بلند می‌گفتند برادر سروی مجروح شده است.... تصویر آن روزها بار دیگر در ذهنش زنده می‌شود و می‌گوید: «از آنجا منتقل شدم به صالح‌آباد و از آنجا هم به کرمانشاه. چون تصور پزشکان این بود که با آسیبی که به دستگاه گوارشی‌ام رسیده بیشتر از این زنده نخواهم ماند شکمم را در همان بیمارستان کرمانشاه عمل کردند. 

می‌گفتند خدا به من زندگی دوباره داده است؛ پزشکان می‌گفتند یک درصد هم امید به زنده ماندنم ندارند

می‌گفتند خدا به من زندگی دوباره داده است. پزشکان می‌گفتند یک درصد هم امید به زنده ماندنم ندارند. بعد از آنجا به بیمارستان مشهد منتقل شدم تا عمل‌های بعدی را روی پاهایم انجام دهند.  بعد از 9 مرتبه عمل و چند ماه بستری دوباره روی پا شدم و به زندگی برگشتم».

 

پل راهگشا

بهمن ماه سال 62 از طریق سپاه به جبهه اعزام می‌شود. در عملیات خیبر در ساخت پل آکاسیوی شناور سهیم است و 45 نفر نیرو تحت فرمان او کار می‌کنند. در آن عملیات اما حسرت جنگیدن در جزیره مجنون به دلش می‌ماند، وقتی پیش از ساخت پل قرار است با بالگردی راهی شود و ضد حمله دشمن نمی‌گذارد پایش به آن بالگرد برسد.

می‌گوید: «پل سازی خیبر توسط چند تیپ انجام می‌شد. اصفهانی‌ها کار طراحی و ساخت قطعات پل شناور را انجام داده بودند. مازندرانی‌ها و مشهدی‌ها هم نصب و  اتصال قطعات را بر عهده داشتند. در 45 روز پل را تمام کردیم. 24 ساعت استراحت بود و 9 ساعت مدام در آب بودیم». 

ابتدای کار که از هور‌العظیم کار ساخت پل را  شروع می‌کنند، سطح آب 30، 40 سانت بیشتر نیست اما  هر چه زمان پیش می‌رود عمق آب هم بیشتر می‌شود. می‌گوید: «چوب‌های بلندی داشتیم که راه رفتنمان را در آب آسان کند و چکمه‌های بلندی می‌پوشیدیم که همیشه داخلش پر از آب می‌شد. 

زمانی که پل را به جزیره مجنون رساندیم و این دو را به هم وصل کردیم آب یک متر و نیم ارتفاع داشت». این پل با وجود اینکه سبک است بسیار در عملیات راهگشا می‌شود زیرا ماشین‌های سبک‌ حمل مهمات و نیرو می‌توانند از  آن عبور کنند.

پل که ساخته می‌شود دشمن هم حملات را سنگین‌تر می‌کند. در راه ساخت پل خیلی‌ها شهید و مجروح می‌شوند. می‌گوید: «دشمن یکسره از بالای سرمان بمب و خمپاره می‌ریخت.  ما در بارانی از بمب و خمپاره به کارمان ادامه می‌دادیم. جانبازان و شهدا را به سرعت جمع می‌کردند که روحیه دیگران خراب نشود و ما فقط به پیشرفت کار فکر می‌کردیم».

 

بچه کشاورز بودم

حسن سروی پسر بزرگ خانواده‌ای با دو فرزند پسر است. فرزند کشاورزی که خودش هم از همان کودکی هم‌پای پدر به زراعت مشغول می‌شود. می‌گوید: «بچه کشاورز بودم و سال‌ها به زراعت مشغول بودم بعد از آن وارد سپاه شدم و بر حسب وظیفه وقتی جنگ شروع شد وظیفه خودم دانستم از میهن دفاع کنم. 

آن زمان نیروی داوطلب در سپاه بسیار حیاتی بود. کشاورزی را سپردم به شریکم و عازم شدم.  آن زمان 4 فرزند قد و نیم قد داشتم که زحمت بزرگ کردن و تربیتشان بر دوش همسرم افتاد. همسرم آن زمان بسیار سختی کشید.»

 

کار همسرم خودش جهادی بزرگ بود

«زندگی بدون من برای خانمم در روستایی بدون آب و برق و گاز و سر و سامان دادن 4 فرزند خودش یک جهاد بزرگ بود.  حتی برای نان خوردن هم باید خودش از خمیر تا پخت همه را انجام می‌داد. گاز را باید کپسول می‌خرید و می‌آورد. آب از چشمه و برق هم در کورسوی چراغ گردسوز بود. 

او در همه این سختی‌ها توانست فرزندانم را بسیار خوب تربیت کند و از آن‌ها انسان‌های موفقی بسازد. پسر و 5 دخترم همه مدارج عالیه را طی کرده‌اند. همسرم در همان حال سختی درس هم خواند و سطح سوادش را در کودکی بچه‌ها در همان تنهایی بالا برد. 

او حتی از مادر نابینای من هم در زمان نبودنم مراقبت کرد و این تنهایی و پرستاری‌های او از دیگران تا 13 سال بعد هم که من فرمانده منطقه تبادکان بودم ادامه داشت. چون من برای جلسات و مأموریت‌هایی که در رسیدگی به روستاها و آماده‌سازی نیرو داشتم معمولا صبح زود از خانه بیرون می‌رفتم و پاسی از شب گذشته بود که برمی‌گشتم.»

 

 

می‌گفتند همسرت پودر شده

دلش می‌خواهد همسرش از سختی‌های آن روزها بگوید. فاطمه صغری اختری بعد از کلی تعارف ادامه صحبت‌های همسرش را می‌گیرد و می‌گوید: «تو برای رضای خدا رفته بودی و من نمی‌توانستم نه بگویم». سختی آن روزها فقط در بزرگ کردن بچه‌ها خلاصه نمی‌شود. 

گریه‌های بچه‌ها در دوری پدری مهربان و سختی‌های زندگی روزمره با کمترین امکانات  و هزار مشکل دیگر هم هست اما فاطمه صغری محکم‌تر از این حرف‌هاست که ساده بشکند. روحیه‌اش را قرص و محکم نگه می‌دارد تا وقتی همسرش بازگشت بگوید از این امتحان سربلند بیرون آمده و بچه‌ها را خوب تربیت کرده است.

آن زمان هنوز بعضی از ضد انقلاب‌ها در اطراف بودند که خانواده‌های رزمندگان را اذیت می‌کردند. می‌آمدند و می‌گفتند همسرت پودر شده است

از روزهای آخر این دوری که می‌خواهد بگوید، بغض می‌کند؛ «روزی که می‌خواست به جبهه برود تا ایستگاه راه‌آهن بدرقه‌اش کردیم. سه چهار باری در این  یکی دو سال به خانه آمد و به ما سر زد اما بار آخر 70 روز می‌شد که خبری از او نداشتیم. آن زمان هنوز بعضی از ضد انقلاب‌ها در اطراف بودند که خانواده‌های رزمندگان را اذیت می‌کردند. می‌آمدند و می‌گفتند همسرت پودر شده است. برای ما خبر آمد که تو دیگر او را نمی‌‌بینی. به بازگشتش این‌قدر دل خوش کرده‌ای؟»

 

13سال دیگر خدمت پس از جانبازی

در اوج ناراحتی‌هاست که خبر می‌آورند شوهرت شهید نشده و می‌تواند با او که در بیمارستان است مکالمه تلفنی داشته باشد. یکی از همرزمانش هم می‌آید و عکسی از او می‌آورد و می‌گوید من با حاجی سروی بودم حالش خوب است. در عکس چون دستش مخفی است اول تصور می‌کند دستش را از دست داده است و بیشتر نگران می‌شود و بعد از این همه نگرانی رزمنده‌ها کاری می‌کنند که بتواند به بیمارستان برود و همسرش را ببیند. 

می‌گوید: «وقتی رفتم بیمارستان او را دیدم در سمت راست بدنش پر از ترکش است و دو پایش هم آسیب دیده بود و شکمش هم جراحت بدی برداشته بود. کمی که بچه‌ها  را دید دکترها گفتند شما بازگردید چون فردا عمل دارد و باید تحت مراقبت باشد».

همان شب پای راست را که دیگر امیدی به وصل شدن شریانش ندارند، قطع می‌کنند تا سروی تنها پای چپش را برای راه رفتن داشته باشد که آن هم استخوانش بر اثر ترکش پودر شده تا جایی که هنوز هم بخشی از ساق پا استخوان ندارد. 

بعد از آن تا 9 ماه زخم‌های متعددش را درمان می‌کنند تا اینکه می‌تواند روی یک پای خودش و یک پای پلاستیکی بایستد اما او باز هم خدا را شاکر است و باز برمی‌گردد به همان فعالیت‌های سپاهی این بار در سمت فرماندهی منطقه احمد‌آباد. برای او این هم سنگر است و خدمت و سرکشی به روستاها تا سیزده سال دیگر صبح  و شبش را می‌گیرد و باز هم بیشتر بار زندگی و تربیت بچه‌ها بر دوش فاطمه می‌افتد.

 

 بودن در کنار این مرد افتخار است

فاطمه صغری اختری روزهای سختی را در دوری همسرش می‌گذراند اما نیرویی از جنس عشق او را روی پا نگه می‌دارد. گرچه سلامت جسمانی‌اش بسیار تحلیل رفته و سال 87 عمل قلب باز کرده و چند بار پس از آن هم ناچار به درمان دوباره ناراحتی‌های قلبی‌اش شده اما روح او آرامش عجیبی از ارتباط خوبش با همسرش دارد. می‌گوید: «همپای جانباز جان باختم اما عیبی ندارد چون در راه خدا بود و برای من بودن در کنار این مرد افتخار است.»

 

عقیده قرص پدر شهید استوارترم کرد

پس از این سخنان همسر، سروی ماجرای زندگی‌اش را این‌گونه دنبال می‌کند: «در همان سال‌های نخست پس از مجروحیت در روستاهای توابع احمدآباد که خدمت می‌کردم اعزام به جبهه را عهده‌دار بودم. یک بار پدری در روستای سلطان‌آباد پسر ارشدش را که 18 سال داشت به پایگاه  آورد و گفت می‌خواهم اعزامش کنم. پسرش را اعزام کردیم و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند. 

مانده بودیم چطور به او خبر بدهیم که پسرت شهید شده است. فرمانده آن قسمت آمد سراغ من و گفت آقای سروی من نمی‌دانم چطور خبر شهادت پسرش را به او بدهم. همراه من بیا که با هم پدر شهید را برای شنیدن این خبر آماده کنیم. رفتیم به خانه شهید. مانده بودیم چطور خبر بدهیم. مادر شهید هم تازه زایمان کرده بود. 

هنوز داشتیم مقدمات می‌چیدیم که مادر شهید سلام کرد و گفت رضای ما رفت جبهه و خدا یک رضای دیگر به ما داد. پرسید برای چه آمدید؟ می‌خواهید خبر شهادتش را بدهید؟ من دو شب پیش خواب دیدم. پدر شهید هم گفت ما خودمان یقین داشتیم که پسرمان شهید شده است. حالا خدای مهربان این فرزند را به ما عطا کرده و نام او را هم رضا می‌گذاریم و او را شکر می‌کنیم که این سعادت نصیبمان شده است. 

هنوز داشتیم مقدمات می‌چیدیم که مادر شهید سلام کرد و گفت رضای ما رفت جبهه و خدا یک رضای دیگر به ما داد

بسیار شرمنده از آن خانه بیرون آمدیم و آن‌ها یک ذره به خاطر اینکه پسرشان شهید شده بود ناراحتی به ما نشان ندادند. عقیده قرص  مادر و پدر شهید استوارترم کرد و تصمیم گرفتم وقت بیشتری در دفاع از میهن و حفظ آن از بدخواهان داشته باشم.»

 

با گریه می‌آمدند عیادتم و با خنده می‌رفتند

«زمانی که برای عمل به مشهد منتقل شده بودم در بیمارستان امام رضا بستری بودم. هر کسی برای عیادتم می‌آمد اول ناراحت و گریان بود از حال و روزی که می‌دید و بعد از عیادتم از بس شوخی می‌کردم و روحیه‌ام بالا بود با خنده از اتاق خارج می‌شد. 

دکتر صادقی آن زمان رییس بیمارستان امام رضا بود. وقتی مجروحی را می‌‌آوردند که روحیه‌اش را باخته بود از من می‌خواست تختم را به اتاق او ببرد تا حال روحی‌شان را با حرف‌هایم بهتر کنم. شده بودم بمب انرژی بیمارستان امام رضا. خیلی وقت‌ها بیماران بسیاری در اتاق من جمع می‌شدند تا به آن‌ها روحیه بدهم. 

با آنکه می‌دانستم شاید فردایی برای من در کار نباشد و وصیت‌نامه  دومم را هم پس از جانبازی نوشته بودم فکر می‌کردم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. پس چه خوب است که من روحیه‌ام را نبازم و از این طریق دیگران را هم به ماندن امیدوار کنم.»
 

 گپ و گفت

با رهبری تاکنون دیداری داشته‌اید؟

بله یک بار تمام فرماندهان سپاه را به دیدار با ایشان بردند که من هم سعادت این را داشتم همراه این گروه باشم.

 

چند فرزندو نوه دارید؟

6 فرزند و 12 نوه که همیشه دور و بر من و همسرم هستند و انسجام و دوستی‌مان همچنان پابرجاست. این را از لطف همسرم و توانایی او در تربیت خوب فرزندانم می‌دانم. پنجشنبه جمعه‌ها همه به خط می‌شویم تا در کنار هم باشیم. در مهمانی سعی می‌کنیم از بودن هم لذت ببریم تا در گوشی‌هایمان وقت بگذرانیم. سعی کردیم این پیوستگی‌ها و زیبایی‌هایش را به نوه‌هایمان هم یاد بدهیم.

 

این روزهای بازنشستگی‌تان چطور می‌گذرد؟

هنوز هم علاقه به خدمت دارم. به همه همکاران سپرده‌ام اگر جایی کمکی از دستم ساخته بود حتما خبرم کنند. گاهی روزنامه می‌خوانم و اخبار را  هم هر روز پیگیری می‌کنم. با نوه‌هایم هم بازی می‌کنیم. قرآن می‌خوانم و کتاب‌های دیگر را هم مطالعه می‌کنم.

 

چه رنگی را دوست دارید؟

اگر قرار باشد برای همسرم خریدی بکنم روسری، لباسی یا پارچه‌ای بنفش اما رنگ سبز را هم بسیار دوست دارم چون رنگ لباس سپاه است و من هنوز آن لباس را جور دیگری دوست دارم.

 

از خانمتان برای آن همه ایثار چطور قدردانی کردید؟

یک طبقه خانه داشتم که به نامش زدم. الان آن را فروختم و قرار است جای دیگری خانه بخرم و به نام خانمم باشد و اجاره آن را دریافت کند. من به این حاج‌خانم کلی مدیونم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44